loading...
سـایــت عـاشقانه لاوین20/تفریحی و سرگرمی
آخرین ارسال های انجمن
ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط لیلی در تاریخ 1394/12/03 و 21:19 دقیقه ارسال شده است

باورت شد عشق اینجا ذلت است؟

عاشقی سوزاندن حیثیت است؟؟

باورت شد دوستی ها لحظه ایست؟

بیوفایی قسمتی از زندگیست؟؟

من که گفتم حاصلش دل بستگیست!

در نهایت خستگی و خستگیست!

من که گفتم این بهار افسردگیست!

دل نبند این پرستو رفتنیست!

عاقبت دیدی که ماتت کردورفت!

خنده‌ای بر خاطراتت کرد و رفت!

عجب کاری بدستت داد دل!

هم شکست و هم شکستت داد دل!

این نظر توسط لیلی در تاریخ 1394/12/03 و 21:18 دقیقه ارسال شده است

ﺳﺎﻧﺪﺭﻭ: ‏ﻋﻘﻠﺘﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻱ؟ ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﻳﻪ ﺑﭽﻪ ﺍﻱ
ﭘﺴﺮﺑﭽﻪ : ﻳﻪ ﺑﭽﻪ ؟ ﻣﻦ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻴﮑﺸﻢ، ﻣﺴﺖ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻭ ﻋﺮﺑﺪﻩ ﻣﻴﮑﺸﻢ
ﺁﺩﻡ ﻫﻢ ﮐﺸﺘﻢ، ﺩﺯﺩﻱ ﻫﻢ ﮐﺮﺩﻡ .
ﻣﻦ ﻳﻪ ﻣﺮﺩﻡ .. ﯾﻪ ﻣﺮﺩ

این نظر توسط جنیفر در تاریخ 1394/12/03 و 20:58 دقیقه ارسال شده است

من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم محمد علی بهمنی


این نظر توسط جنیفر در تاریخ 1394/12/03 و 20:57 دقیقه ارسال شده است

...چگونه مي‌شود اي همزبان‌! زبان را كشت‌
سكوت كرد و به لب بغض بي‌امان را كشت‌
چگونه مي‌شود آيا گلايه نيز نكرد
كه ميهمان به سر سفره ميزبان را كشت‌
ميان گندم و جو فرق آنچناني نيست‌
كسي به مزرع ما اعتبار نان را كشت‌
هر آنچه ميوه در اين باغ‌، رايگان شما
ولي عزيز من‌! اين فصل‌، باغبان را كشت‌
ببخش‌، با همة درد و داغ‌، مي‌دانم‌
نمي‌توان به يكي ابر، آسمان را كشت‌ محمد علی بهمنی

این نظر توسط جنیفر در تاریخ 1394/12/03 و 20:56 دقیقه ارسال شده است

امسال پاییز یکسره سهم شما بهار
ما را در این زمانه چه کاریست با بهار
از پشت شیشه های کدر مات مانده ام
کاین باغ رنگ کار خزان است یا بهار
حتی تراز حافظه گل گرفته اند
ای مثل من غریب در این روزها بهارا
دیشب هوایی تو شدم باز این غزل
صادق ترین گواه دل تنگ ما بهار
گلهای بی شمیم به وجدم نمی کشند
رقصی در این میانه بماناد تابهار محمد علی بهمنی

این نظر توسط negin در تاریخ 1394/12/03 و 20:41 دقیقه ارسال شده است

هركس كه غريب است خريدار ندارد...

سرگشته و تنهاست دگر يار ندارد...

دانى كه چرا نيست زما نام و نشانى؟

چون هیچكس با زمين خورده دگر کار ندارد...!!!

این نظر توسط مریم76 در تاریخ 1394/12/03 و 19:20 دقیقه ارسال شده است

از این به بعد بیا وب مریم 76 خط خطی ها دخملونه یه مدت نیسم من بیا خنده تلخ بخون اخرین پستمو

این نظر توسط فــرنـگیـس در تاریخ 1394/12/03 و 14:32 دقیقه ارسال شده است

الگوی زیبایی برای دیگران باش
سعی کن کسی که تو را می بیند ، آرزو کند مثل تو باشد
از ایمان سخن نگو
بگذار از نوری که بر چهره داری ، آن را احساس کند
از عقیده برایش نگو
بگذار با پایبندی تو آن را بپذیرد
از عبادت برایش نگو
بگذار آن را جلوی چشمش ببیند
از اخلاق برایش نگو
بگذار آن را از طریق مشاهده ی تو بپذیرد
از تعهد برایش نگو
بگذار با دیدن تو ، از حقیقت آن لذت ببرد
بگذار مردم با اعمال تو خوب بودن را بشناسند

این نظر توسط فــرنـگیـس در تاریخ 1394/12/03 و 14:25 دقیقه ارسال شده است

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت
سر را به تازیانه او خم نمیکنم!
افسوس به دوروزه هستی نمیخورم
زاری بر این سراچه ماتم نمیکنم...
ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا!
زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ
روح مرا در آتش بیداد خود بسوز !
ای سرنوشت،هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ زبندم رها کند فریدون مشیری

این نظر توسط فــرنـگیـس در تاریخ 1394/12/03 و 14:25 دقیقه ارسال شده است

دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها

زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم

زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد

زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود

چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا

از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی

آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را

از جرم ترسان می‌شوی وز چاره پرسان می‌شوی

آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا

گر چشم تو بربست او چون مهره‌ای در دست او

گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن

گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان

یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان

کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

بانک شعیب و ناله‌اش وان اشک همچون ژاله‌اش

چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا

گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت

فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا

گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان

گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا

گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم

من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا

جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو

من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا

گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری

که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت

هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی

ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن

تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود

یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد

ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا

روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی

پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا

گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو

یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا

مولوی


کد امنیتی رفرش
1 2 صفحه بعد
درباره ما

سایت عاشقانه لاوین20

•♥ برای حمایت از لاوین کد لوگو رو توی وبتون قرار بدین♥ با تشکر ♥•

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • ♥♥♥